loading...

کودکانه هایم تمامی ندارد

There Is No End To My Childhood

بازدید : 789
چهارشنبه 6 خرداد 1399 زمان : 0:23

جوکر؟؟؟

تعریف جوکر را زیاد شنیده بودم. اما چیزی که من دانلود کردم یک فیلم کثیف نچسب بود که فقط به حرمت تعریفهایی که شنیده بودم و برای این که جوکر ندیده از دنیا نروم، تا آخرش را دیدم و بلافاصله آن را پاک کردم. اما بعدا که در مورد این فیلم سرچ کردم متوجه شدم اصلا جریان جوکر چیز دیگری است! پس این چی بود من دیدم؟!؟!؟!😕

+ فیلمی‌که من دیدم با فرار دو تا دلقک امریکایی که پول هنگفتی را دزدیده بودند و یکیشان زخمی‌بود شروع شد و با مرگ دلقک زخمی‌و دستگیری آن یکی در خاک مکزیک ادامه پیدا کرد و ماجرای زندانی را که در آن به سر برد را نشان میداد! چه فیلمی‌بوده یعنی؟🤔

لبخند مونالیزا

این فیلم به یک دلیل شخصی خیلی پررنگ، به شدت مورد استقبال و توجهم قرار گرفت: قهرمان داستان، یک استاد دانشگاه بود، آن قدر به من شباهت داشت که ذوق زده شده بودم؛ حتی وقتی بدون اشاره به این شباهت، خلاصه‌‌‌ای از داستان فیلم را برای مامان تعریف کردم، وسط حرفم گفت: "چه مث خودته!" البته شاید به خاطر کالیفرنیایی بودن آن زن و اصفهانی بودن من! باشد که او بسیار جسور بود و من کمی‌محافظه کارم. اما هر کسی مرا کمی‌بشناسد و این فیلم را هم ببیند متوجه نقاط اشتراک پررنگمان میشود.

خیلی چیزها هست که دلم میخواهد در مورد این فیلم و عقایدی که در آن مطرح شد بنویسم. اما به دلایلی ترجیح میدهم فقط بگویم اگر آن را ندیده اید ببینید

پاورپوینت سیستم حمل و نقل هوشمــند
برچسب ها
بازدید : 878
يکشنبه 3 خرداد 1399 زمان : 18:23

صبح با صدای ویبره پیامکی از خواب پریدم که به من میگفت یک قدم خیلی خیلی بزرگ، به دومین خواسته مهم زندگی ام نزدیک شده ام و تا شب از خوشی در پوستم نمیگنجیدم. شب تماسی داشتم که به من میگفت یک قدم بزرگ از اولین خواسته مهم زندگی ام دور شده ام و تمام خوشی روز را شست و با خودش برد. شب بدی را گذراندم. اما حالا، حس عجیبی دارم، انگار که جایی وسط شبی سرد و تاریک و روزی گرم و آفتابی زندگی میکنم و نمیدانم به کدام یک تعلق دارم. انگار در نیمه‌‌‌ای از دلم، بساط سور و سات و جشن و پایکوبی برقرار است و در نیمه دیگرش، مراسم سوگواری و غم و اندوه. انگار یک طرف ذهنم رنگین کمان میدرخشد و در طرف دیگرش، همه چیز سیاه است. انگار وسط رحمت و خشم خدا گیر کرده ام. نمیفهمم. زندگی چطور میتواند چنین چهره‌های متفاوت، متضاد و حتی شاید متناقض را از خودش نشان دهد؟ نه میتوانم با همه وجود از آن خوشی لذت ببرم و نه با همه دلم به غم بنشینم. گاهی سیاهی و تاریکی بر سفیدی و نور غلبه میکند و گاهی سفیدی و نور بر سیاهی و تاریکی. گاه نیز هر کدام در قسمتی از وجودم می‌نشینند و شاید از تماشای سرگردانی ام لذت میبرند. البته این را خوب میدانم که وجود آن نور، حتی اگر فقط در بخشی از وجودم باشد و گاهی مغلوب تاریکی شود، سنگینی تاریکی را کمتر یا دست کم قدرت مرا برای تحمل کردنش بیشتر کرده است. اما به هر صورت، حال عجیبی است، حال این دو روز اخیرم...

دانلود مبانی نظری وپیشینه تحقیق پرخاشگری وناکامی
بازدید : 655
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 13:25

۱. بیشتر از یک ساعت نشسته بود رو به رویم و در مورد زن سابقش، که او را عاشقانه دوست داشت، حرف میزد. چند بار تلاش کردم بحث را عوض کنم تا بتوانیم به موضوع اصلی جلسه، که کودکشان بود، بپردازیم. ولی او فقط درگیر همسر سابق بود و سختش بود به چیز دیگری فکر کند. در پایان جلسه، وقتی داشتم جمع بندی میکردم، میخواستم بگویم: "اگه فقط روی همسرتون تمرکز کنید، نمیتونیم جلساتمون رو ادامه بدیم و به جاهای خوبی برسیم!" اما آن قدر "ارتباط، ارتباط" کرده بودیم که بی اختیار به جای جلساتمان، ارتباطمان آمد نوک زبانم و اگر ناگهان وسط جمله سکوت نمیکردم، گفته بودم: "اگه شما بخواید فقط روی همسرتون تمرکز کنید، نمیتونیم ارتباطمون رو ادامه بدیم و به جاهای خوبی برسیم!" 😳🤪

۲. از جمله بدیهای شاید بی اهمیت کرونا مخفی شدن لبخندها زیر ماسکها است. با اندکی اغماض😐، میشود گفت من دائم اللبخندم! مخصوصا وقتی بچه‌‌‌ای را میبینم، حتما بهش لبخند میزنم. ولی این روزها، تنها راه ارتباطی ام با بچه‌هایی که توی کوچه و خیابان می‌بینم، چشمک زدن است! فکر کن!🤪

۳. گفت: "به خانومم گفتم بیبین چه مشاوریه که مشکلیو که یه ساله نتوانستیم هیچ کاری براش بکنیم، با یه جلسه حل کرد." 😎 جمله دلنشینی بود! 😌🥚🍳😂

۴. علیِ دایی پرسید: "اگه گفتی چی ساختم؟" و چیزی را که با لگو درست کرده بود نشانم داد. فکورانه گفتم: "آرامگاه فردوسی؟" زد زیر خنده و گفت: "شارمین این موشکه!" 😐🤦‍♀️ یعنی در این دنیای پرخشونت، ادبیات و لطافت است که از سر و روی ذهنم میبارد!

۵. کارمند اداره دولتی، به جای آن که وظیفه اش را در مورد معطل کردن من و به تاخیر انداختن کار و به این و آن پاس دادنم به نحو احسن انجام دهد، از پشت میزش بلند شد و در کمال ادب و احترام گفت: "تشریف بیارید منم باهاتون میام پیش آقای فلانی تا مطمئن بشم کارتون درست میشه!" هنوز من در کف این جمله اش بودم که در دو قدمی‌ام ایستاد و با دست به طرف در اشاره کرد و گفت: "بفرمایید" و اصلا هم کوتاه نیامد که قبل از من از در اتاق خارج شود! نکند خواب دیده ام؟!🤔🙄😂

۶. پیرزن روستایی، در برابر کمکی که برای پیشبرد کارش کرده بودم شروع به دعا کرد: "الای به حقی علی خدا هر چی میخوای بت بده. اگه ازدواج نکردی... ازدواج کردی؟" گفتم: "نه" (لعنت به دهانی که بی موقع باز شود). گفت: "چند سالته؟" با خودم فکر کردم چه بگویم که تصورات پیرزن از خودم را به هم نریزم!😉 گفتم: "متولد شصت و فلانم" و قشنگ در چهره اش دیدم که نمیتواند سنم را حساب کند! یک لحظه مکث کرد و بعد ترجیح داد به دعا کردنهایش ادامه دهد!😆

طرز تهیه سوپ مرغ، سیب زمینی و چغندر
بازدید : 1231
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 7:22

بازدید : 1309
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 7:22

الان دیگر حتی تخم دایناسور هم جواب نمیدهد! یعنی حتی ناخوشیهای آدم را هم چشم میزنید! درست یک شبانه روز بعد از این که در پستی نوشتم در مورد تدریس مجازی بی تفاوت شده ام، ناگهان یادم افتاد که فردا صبح وقت کلاسم است و هیچ یک از فایلهای مورد نیازم را آماده نکرده ام و دیگر هم فرصتی ندارم و تا آخر هفته هم وقتم پر است! ناچار در همه گروههایی که با دانشجوهایم دارم نوشتم که در روز همیشگی منتظر درس این هفته نباشند و فایلها را تا آخر هفته بارگذاری می‌کنم. حالا دو ساعت و پنجاه و هفت دقیقه از «آخر هفته» گذشته است و من تازه موفق شده ام فقط فایلهای یکی از درسهایم را بارگذاری کنم؛ آن هم با بدبختی. گوگل درایو یک دردی گرفته است که فایلها را آپلود نمی‌کند و در سامانه آموزش مجازی بیشتر از حجم معینی نمیتوان آپلود کرد و کاهش حجم، کیفیت را پایین می‌آورد و تکه تکه کردن فایلهای ویدیوئی خیلی جالب نمیشود و من از عصر تا الان دارم با این همه فایل ویدیوئی سر و کله میزنم و هی از روی لپ تاب روی فلش و از روی فلش روی کامی‌و از روی کامی‌روی گوشی میریزم و از تمام نرم افزارهای برش فیلم و کاهش حجم فیلمی‌که روی گوشی دارم استفاده میکنم تا بالاخره فایلهای درست و درمان با حجم مناسب به دست بیاورم و بعد دوباره منتقل کنم به کامی‌و در سامانه بارگذاری کنم و این وسط، حافظه گوشی و کامی‌هم بازی درمی‌آورند و خلاصه یک بلبشویی است که خدا برای گرگ بیابان نخواهد!!! حالا فقط کاش در این شلوغ بازار، فایلها را جا به جا آپلود نکنم!

+ عنوان: ببین کارهایت را!

تقدیرمون فرج ✌ التماس دعا
بازدید : 786
دوشنبه 28 ارديبهشت 1399 زمان : 7:22

بازدید : 710
پنجشنبه 24 ارديبهشت 1399 زمان : 21:23

۱. در مورد تدریس مجازی، بی تفاوت شده ام؛ در واقع، دارم آن را به شکل یک وظیفه ناخوشایند تحمیلی انجام میدهم و به خودم میگویم مگر آدم همه کارهایش را با میل قلبی و از سر اختیار انجام میدهد؟! این هم یک کار زورکی نخواستنی، مثل یک سری از کارهای دیگر. ولی حقیقت این است که از یک طرف خوشحالم که لازم نیست مسیر خانه تا دانشگاه را طی کنم و پشت ترافیک بمانم و دغدغه به موقع رسیدن سر کلاس، آن هم در تایم کاملا مشخص را داشته باشم و از طرف دیگر، دلم برای تک تک لحظه‌هایی که در کلاس، مشغول تدریس یا حرف زدن با دانشجوهایم هستم و برای دیدن چهره موجوداتی به اسم دانشجو، تنگ شده است. دیگر اصلا احساس استاد بودن ندارم. جدیدا هم تصمیم گرفته ام دیگر هر جلسه، به دانشجوهایم تکلیف ندهم؛ هم جان خودم را خلاص کنم هم جان آنها را! والا!

2. تقریبا میشود گفت هیچ کس اصول بهداشتی را رعایت نمیکند! عجیبتر از همه این که فکر می‌کنند اگر با هم دوست باشند یا نسبت فامیلی و به خصوص خانوادگی داشته باشند، ویروس را منتقل نمی‌کنند و غریبه‌ها هم که به جهنم! و جالب این که در این موارد، همه یکدست شده اند، بالاشهری و پایین شهری، فقیر و پولدار، روشنفکر و متحجر، مذهبی و بی دین، اخلاقی و بی اخلاق، باسواد و بیسواد، همه مثل هم هستند. همه توجیه می‌کنند تا هر کاری دلشان خواست بکنند و هیچ کس به حق الناس بزرگ و غیرقابل جبرانی که ممکن است با این بی احتیاطی بر دوششان بیفتد توجه نمیکنند. نمیدانم اگر به جای کرونا، دراکولا یا گودزیلا یا زامبی آمده بود و هر لحظه ممکن بود در کوچه و خیابان با یکی از آنها مواجه شویم باز همین قدر بی خیال دنبال گشت و گذار و مهمانی و پارک و مسافرت و جشن تولد و... بودیم یا احتمالا کمی‌احتیاط می‌کردیم؟! امیدوارم دست کم خدا این تعداد محدودی را که واقعا رعایت میکنند حفظ کند و نسل بشر از اینها تداوم پیدا کند نه از آنها!!!! =)))

3. اوایل که تک و توک مراجع داشتم و هنوز منشی نگرفته بودم، خودم چراغ کلینیک را روشن نگه داشته بودم. حتی روزهایی که هیچ کس نبود، می‌رفتم در کلینیک را باز می‌کردم و می‌نشستم پشت میز منشی و سرگرم کارهای خودم میشدم. در دو طرف واحد ما، دو تا پزشک مستقر هستند که مریض از سر و کولشان بالا میرود! اما دریغ از یک نفر که بیاید به من بگوید اسب نجیبت به چند! هی از حودم میپرسیدم چرا این مردم به بدنهای فانیشان این همه می‌رسند و نسبت به روان ماندگارشان بی تفاوتند! =))))) همه مراجعهای من، تلفنی یا آنلاین نوبت میگرفتند. اما در همین دو روزی که منشی گرفته ام، مدام حضوری می‌آیند برای نوبت گرفتن یا دست کم سؤال پرسیدن. دفعه اولی که آمده بود، وقتی اولین مراجع را دیدم و آمدم بیرون تا ببینم همه چیز مرتب است یا نه، گفت: «همین الان یه خانمی‌اومد نوبت گرفت برای فلان مشاور.» بعد من بیست روز تمام هر روز آنجا نشسته بودم و دریغ از یک نفر که حضوری نوبت بگیرد. روز دوم هم سه چهار نفر آمدند! به منشی ام گفتم اصلا تو هیچ کاری نمیخواهد بکنی! فقط بنشین اینجا تا خود به خود باعث جذب بشوی!

موارد استفاده از سیلیس در صنعت آب شیرین کن
بازدید : 595
جمعه 18 ارديبهشت 1399 زمان : 8:24

در کار من به عنوان یک مشاور کودک، چند چیز است که لبخند روی لبم می‌نشاند:

۱. وقتی جلسه آخر، والدین بچه‌‌‌ای که مدتی با او کار کرده ام، با چشمهایی که برق میزند، کلی تشکر و دعای خیر میکنند و من در برق چشمها و لحن صدایشان می‌بینم که این تشکرها و دعاهای خیر، چقدر از اعماق وجودشان است و لبریز از انرژی مثبت میشوم!

۲. وقتی نوجوان معصومی‌که نه به اندازه کافی از مهارتهای زندگی برخوردار است و نه اطرافیانش قدرت درک بحران نوجوانی را داند، همه تنهاییها و درک نشدنها و احساسات جریحه دار شده اش را برمیدارد و به اتاق من می‌آید و همه آن چیزهایی را که حتی به مادرش یا دوستانش نتوانسته بگوید، با من در میان میگذارد؛ طوری که انگار وسط یک طوفان مهلک، به خشکی امنی رسیده است.

۳. وقتی پدر یا مادری با بچه‌‌‌ای خجالتی، درونگرا، سخت و احتمالا دچار اضطراب جدایی و معمولا با سن کم (۴ تا ۷_۸ ساله) وارد اتاقم میشود و هنوز ده دقیقه نشده با هم اتاق را روی سرمان میگذاریم و حتی گاهی آن قدر با من راحت میشود که اجازه میدهد مامان بیرون برود و مامان با چشمهای گردشده برایم تعریف میکند که این بچه حتی با خاله اش هم این قدر زود ارتباط نمیگیرد و اصلا انتظار نداشتم با شما، حتی یک کلمه حرف بزند!

۴. وقتی چند جلسه با یک بچه درونگرای سخت و معمولا دارای نشانه‌های اضطراب یا وسواس کار میکنم که اصرار دارد که خودش میتواند همه مشکلات را حل کند و سعی دارد مرا قانع کند که همه چیز مرتب است و اصلا نمیداند چرا والدینش او را به اینجا می‌آورند و حتی وقتی دلیلش را میگویم وانمود میکند که آن مساله دیگر حل شده است و خلاصه تا چند جلسه هیچ راهی برای نفوذ به دنیای درونش ندارم و حتی گاهی حس میکنم به من به چشم مزاحم نگاه میکند و بعد ناگهان در یکی از جلسات، وسط بازی یی که با هزار بدبختی انتخاب کرده ام تا حضرت آقا و یا سرکار خانم خوشش بیاید، بدون هیچ اشاره‌‌‌ای از جانب من، شروع میکند در مورد مشکلش حرف بزند و با هم دنبال راه حل میگردیم و در پایان جلسه، حس میکنم باری از روی دوش هر دویمان برداشته شده و با خوشحالی خداحافظی میکنیم

این آخری امروز اتفاق افتاد 😍

BLACKPINK - '뚜두뚜두 (DDU-DU DDU-DU)' 2019 Coachella Live Performance
بازدید : 679
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 3:24

پیرزن چادرسیاه رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را جمع کرد و تند و تند، با لهجه‌‌‌ای غلیظ، از پنج یتیم گرسنه روزه داری که در خانه داشت حرف زد.

هیچ وقت نمیشود قاطعانه راست و دروغ این حرفها را تشخیص داد. ولی من همیشه به حسم اعتماد میکنم. به حسم اعتماد کردم و تنها اسکناسی را که در کیفم داشتم، به او دادم.

کلی دعایم کرد: "اِلای گُشنِگی نکشی. اِلای یتیمی‌نبونی، اِلای بی پناه و افتاده نشی" و محور اصلی دعاهایش این بود: "اِلای مثلی من نشی. اِلای مثلی بِچام نشی."

کمی‌بعد شروع کرد در مورد فلان دکتر حرف بزند که چشم بسته روی پیری و ناتوانی و نداری او و چه کرده و چه گفته و چه خواسته است!

همه حرفهایش را متوجه نمیشدم، اما به خوبی میفهمیدم که ضمن گلایه از دکتر، بارها و بارها تکرار میکند که: "اِلای مثلم شه، اِلای بِچاش مثلی بِچام شن!"

میدانید؛ آدم باید خیلی رنج کشیده باشد که دعایش برای دیگران این باشد که مثل او و بچه‌هایش نشوند و نفرینش این که مثل او و بچه‌هایش شوند.

باید زندگی بی اندازه سختی داشته باشد که بگوید: "این دکتره فرزندی شیطون بود. شیطون زورِش از خدا بیشتره... شیطون خیلی زورش از خدا بیشتره. همیشه همین بوده"

کاش خدا زورش را به پیرزن نشان میداد!

عوامل تأثیرگذار روی محاسبه بیمه موتور سیکلت
بازدید : 1278
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 3:24

گشتی زدم در گذشته‌هایم و باور کردم هر جا کسی باوری را که به او داشتم شکست، در چشمم شکسته شد؛ دود شد؛ مردود شد!

دریافتم هیچ چیز مثل اعتماد، مثل باور، مثل اطمینان، مثل صداقت ثابت شده، مرا اسیر قید هیچ رابطه‌‌‌ای نمیکند؛ حتی پررنگترینهایش!

دریافتم فرو ریختن اعتماد در من، بی صدا است؛ در سکوتی تلخ یا شاید مخفی شده پشت واژه‌هایی تلخ تر!

من هرگز به هیچ کس نگفته ام دیگر به تو اطمینان ندارم! اما همیشه جسم بی جان اعتمادهایم را زیر آجرهای شکسته دیوار فروریخته دروغها و دوروییها رها کرده ام و رفته ام!

هرگز بازگشتی در کار نبوده است؛ دست کم دلم برنگشته است و آدمها گذشته از دلشان، چه چیزی برای پایبند شدن، حتی در سطحی ترین نوع خودش، دارند؟!

+ ولی یک استثنا وجود دارد! فقط یکی!

++ شاعر عنوان: محمدعلی بهمنی

عوامل تأثیرگذار روی محاسبه بیمه موتور سیکلت

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 278
  • بازدید ماه : 294
  • بازدید سال : 294
  • بازدید کلی : 80729
  • کدهای اختصاصی