پیرزن چادرسیاه رنگ و رو رفته و خاک گرفته اش را جمع کرد و تند و تند، با لهجهای غلیظ، از پنج یتیم گرسنه روزه داری که در خانه داشت حرف زد.
هیچ وقت نمیشود قاطعانه راست و دروغ این حرفها را تشخیص داد. ولی من همیشه به حسم اعتماد میکنم. به حسم اعتماد کردم و تنها اسکناسی را که در کیفم داشتم، به او دادم.
کلی دعایم کرد: "اِلای گُشنِگی نکشی. اِلای یتیمینبونی، اِلای بی پناه و افتاده نشی" و محور اصلی دعاهایش این بود: "اِلای مثلی من نشی. اِلای مثلی بِچام نشی."
کمیبعد شروع کرد در مورد فلان دکتر حرف بزند که چشم بسته روی پیری و ناتوانی و نداری او و چه کرده و چه گفته و چه خواسته است!
همه حرفهایش را متوجه نمیشدم، اما به خوبی میفهمیدم که ضمن گلایه از دکتر، بارها و بارها تکرار میکند که: "اِلای مثلم شه، اِلای بِچاش مثلی بِچام شن!"
میدانید؛ آدم باید خیلی رنج کشیده باشد که دعایش برای دیگران این باشد که مثل او و بچههایش نشوند و نفرینش این که مثل او و بچههایش شوند.
باید زندگی بی اندازه سختی داشته باشد که بگوید: "این دکتره فرزندی شیطون بود. شیطون زورِش از خدا بیشتره... شیطون خیلی زورش از خدا بیشتره. همیشه همین بوده"
کاش خدا زورش را به پیرزن نشان میداد!